
شب پنجم محرم سال ۱۳۹۵ حاج حیدر خمسه
روضه
ما که مرید میکده و مست باده ایم
عمرى است دل به حضرت معشوق داده ایم
قبل از سرشتن گِلِمان مفتخر شدیم
در کوى عشق نوکر این خانواده ایم
جائى که جبرئیل ز خدام این در است
ما هیچ تر ز هیچ و یک عبد ساده ایم
ما تازه با غم تو نگشتیم آشنا
جانا کنیز زادۀ تو بنده زاده ایم
یا ایها الامیر به یک موى تو قسم
تا زنده ایم پاى رهت ایستاده ایم
وقتى شهید تا به مقام شهود رفت
ما را بگو که تازه در آغاز جاده ایم
با عشق اینکه روزى از اینجا گذر کنى
صورت به زیر مقدم پاکت نهاده ایم
حق گریه را به نام شما آفریده است
ما فیض گریه را به دو عالم نداده ایم
در بین روضه دیدۀ پر اشک بسته ایم
با یک سلام تا حرمت پر گشاده ایم
ما را ز جام گریه لبالب نوشته اند
ما را غلام حضرت زینب نوشته اند
شاعر : قاسم نعمتی
********
خیلی مدیونت هستم خبر داری
خیلی من دل به تو بستم خبر داری
خیلی من عاشقت هستم خبر داری
***
به لبش حرفِ عسل صحبتِ اَحلیٰ دارد
دومین قاسمِ زهراست تماشا دارد
در دلش آرزویِ شیر شُدن می جوشد
در رگ و ریشه ی او خونِ حسن می جوشد
ریشه دارد پسر و دستِ کَرَم می گیرد
دو سه سالِ دگر او نیز عَلَم می گیرد
تا که تکبیر کِشَد غم جگرش می ریزد
و چنان می پَرد عُقاب پَرَش می ریزد
اَشهدُاَنَکِ او جانِ ولی الله است
نوبتی هم که بُوَد نوبتِ عبدالله است
پیش او هم که محال است هماوَرد شوند
چقدر زود در این خانه همه مَرد شوند
عمه اش آیِنه یِ مادر از او ساخته است
و عمو نیز علی اکبر از او ساخته است
آمده آخرِ این راه رگش را بدهد
آمده پیشِ عمو شاه رگش را بدهد
باید او هم بِپَرَد گرچه امانت باشد
نتواند که بماند و غنیمت باشد
چه کُنَد گر نشود مویِ پریشان بِکشَد
دست بسته نتواند که گریبان بِکشَد
عمه چون صخره کنارش به نظر خاموش است
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است
حق بده بعد پسرهاش جوانش او بود
کوه بود عمه ولیکن فَوَرانش او بود
پیش عمه قدمی چند به زحمت برداشت
غیرتِ صورتِ او چند جراحت برداشت
--
یا که باید بِرَوَد یا بِزَنَد بر سرِ خویش
یا که فریاد کِشَد تا نَفَسِ آخرِ خویش
تازه انگار که از حِسِ یتیمی پُر شد
شده با پا بِدَوَد یا برسد با سرِ خویش
می وزد بادِ جگر سوزی و می سوزد او
مثلِ پروانه رسیده است به خاکسترِ خویش
مثلِ یک چلچله خود را به قفس می کوبَد
آنقدر تا شکند سینه و بال و پَرِ خویش
هیچ کَس نیست...فقط اوست نرفته میدان
شرمگین می شود از دیدنِ دور و بَرِ خویش
عمه اش خیره به گودال زمین می اُفتَد
عمه یک دست نهاده است رویِ معجرِ خویش
فرصتی شُد بِکِشَد بال در آغوشِ پدر
تا ببیند پسرش را به رویِِ پیکرِ خویش
دید اُفتاده به جانش تبرِ گلچین ها
دید در دستِ خزان ساقه یِ نیلوفرِ خویش
آب را ریخت زمین شامی و کوفی خندید
کاش می شُد بِبَرَد آب به چشم ترِ خویش
کاش می شد که سنان نیزه یِ خود را نَزَنَد
شمر بازی نَکُنَد اینهمه با خنجرِ خویش
ضربه یِ محکمِ یک تیغ که پایین آمد
نذرِ لبخند عمو کرد یتیمی پَرِ خویش
آخرین تیرِ خودش را به کمان حرمله بُرد
گردنش شد سپرش باهمه یِ حنجر خویش
***
ساربان گوشه ای آرام نشسته اِی وای
بعدِ غارت بِرَوَد بر سرِ انگشترِ خویش
شاعر : حسن لطفی
*********
ابری رسید و پیکرت را بر بدن دوخت
بر پیکر ارباب گوئیا کفن دوخت
تیری رسید و جسم عبدالله را هم
بر پیکر ارباب جای پیرهن دوخت
سر را به سر، دل را به دلبر حرمله وای
با تیر بی رحمش دهن را بر دهن دوخت
گودال جای جنگ بیش از یک نفر نیست
در جنگ نامردی شد و تن را به تن دوخت
در اصل عبدالله با اهدای بوسه
لب را به لبهای عمو جای حسن دوخت
شاعر : مهدی رحیمی
زمینه
دل عاشقم از تاب و تب افتاده
گذرم به نگاهت عجب افتاده
تو رو به دستای بریده عباس
نگو کرب و بلات باز عقب افتاده
دستم و وا نکن از پر پرچمت فقط
مگه من چی میخوام غیر یهکربلا ازت
جون امام رضا یه شب
اقا من و حرم بطلب